عاشقانه ها
دوستان روزهای سخت
وقتی بچّه های شهید دوره ام می کنند، از خود بی خود می شوم. اگر باز هم بگویند که بابای ما چه شد؟! چه بگویم؟ آخر توی دلشان به من نمی گویند که بابای ما شهید شده و تو چطور رویت می شود بیایی به خانواده و بچّه هایت سر بزنی؟ من دیگر بر نمی گردم، مگر این که شهید شوم.خانه ی من در کوچه ای است که همسایه ی راست من خانواده ی شهید وهمسایه ی چپ خانه ام ، نیز خانواده شهید است. یکی از آنها شش بچّه یتیم، دیگری هشت یتیم دارد. من به این بچّه ها قول داده ام که تا پیروز یا شهید نشده ام به جیرفت بر نگردم. به شما می گویم و از شما خواهش می کنم که اگر من عقب نشینی کردم، مرا با تیر بزنید. من پاهای خودم را می بندم که عقب نشینی نکنم نظرات شما عزیزان:
|
آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|